از ۲ بهمن که با مامان اومدیم کیش تا امروز که ۱۸ بهمنه، چی گذشته ؟ هیچی. خوابیدم، دویدم، فکر کردم، به دریا خیره شدم، چندتا آینده احتمالی را تصور کردم و ساختم و گریه کردم و خرابشون کردم، به مامان فکر کردم، به زهرا فکر کردم، به شایان فکر کردم، به روزهایی که گذشت و به روزهایی که میاد فکر کردم و بی حس شدم. اینجا آب و هوا خوبه بیشتر از قبل ورزش میکنم و غذا میخورم دلتنگی داره خفه ام میکنه کمتر کار میکنم و برام مهم نیست کمتر هیجانزده میشم و برام مهم نیست یه سری فکر تاریک دارم و برام مهم نیست از خیابون و نیمکت کنار ساحل که رد میشم بابا را میبینم و بغض میکنم و پا میذارم به فرار نمیدونم کی برمیگردم تهران و برام مهم نیست نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم و برام مهم نیست پس کی دوباره میخوام پاشم و صبح تا شب مشغول چیزی باشم و برم تو دل های چیزهای جدید ؟ «برام مهم نیست» از چی خسته شدم؟ نمیدونم و برام مهم نیست روزها دارن میگذره و حدس بزن چی؟ بخوانید, ...ادامه مطلب